عباس پروین

از لاشار
نسخهٔ تاریخ ‏۲۶ ژوئیهٔ ۲۰۰۸، ساعت ۰۸:۰۵ توسط Mostafadaneshvar (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

در سال 1321در خانه حاجي احمد به دنيا آمد سالي كه در ميان مردم به سال ‹ كُوَهكي › مشهور بودسالي كه درختان خرما بدون ثمر ماندند حاجي احمد نام پدر خويش ملا عباس را بر فرزندش گذاشت . عباس در كوچكي پسري شيرين و خوش زبان بود .و به واسطه همين شيرين زبانيهاي كودكانه در دل بزرگترها جاي گرفت و محبوب شد . محبوبيتي كه به واسطه حسن خلق تا آخرين ساعات عمر باقي و ماندگار بود . دوران ابتدائي را در دبستان زادگاهش شروع كرد وي كه از هوشي سرشار برخوردار بود هميشه دانش آموزي ممتاز در روستا بود اما چون آن روزها در لاشار مانند ساير جاهاي بلوچستان مدارس كمتر وجود داشت در همان دوره ابتدائي و با وجود سن كم مجبور شد كه براي ادامه تحصيل فرسنگها راه بپيمايد و به بمپور بيايد . به ياد دارم كه مي گفتند با شتر سفر مي كردند حد اقل يك شبانه روز در راه بودند تا از لاشار به بمپور برسند اما وي كه هوشي فراوان داشت هميشه مورد تشويق معلمان قرار مي گرفت و علاقه ذاتيش به تحصيل نيز رنج سفر و دوري از آغوش خانواده را براي وي هموار مي ساخت دوران ابتدائي و سالهایي از دبيرستان را در بمپور گذراند ولي در سالهاي پاياني باز مجبور شد به زاهدان سفر نمايد در زاهدان نيز در رشته طبيعي كه اين روزها علوم تجربي ناميده مي شود تحصيل مي نمود دانش آموزي زبده و ممتاز بود ايشان هميشه از استاد درس رياضي در ايام دبيرستان آقاي مرحوم ملكزهي به نيكي ياد مي كرد و مي گفت ايشان بارها به من مي گفتند كه اگر دانشگاه خواستي بروي و ادامه تحصيل بدهي من حاضرم همه هزينه تحصيلت را بپردازم گويا آن روزها كمتر كسي به خاطر اوضاع بد مالي مي توانست به تحصيل دانشگاهي فكر كند باري دبيرستان را با كمال موفقيت به پايان رسانيد و عازم تهران شد اما نه به قصد تحصيل كه براي گذراندن خدمت ضرورت سربازي كه آن روزها براي گرفتن دفترچه آماده به خدمت ناگزير بايد به تهران مي رفتند پدر مي گفتند موقعي كه براي خدمت سربازي مراجعه نمودم قدم كوتاه بود و پزشكان نظام مرا به خدمت نپذيرفتند من نيز حيران و سر در گم مجبور به اقامت در تهران شدم تا شايد زماني پذيرفته شوم اما تقديرچنين خواست كه در تهران ماندگار شدم وي كه ديپلم با سوادي بودند با مراجعه به يكي از دبستانهاي منطقه سوهانك تهران به عنوان معلم پاره وقت غير رسمي پذيرفته شدند و از همان روزها به تدريس مشغول شدند پدر مي گفتند موقعي كه با لهجه روستايي بلوچيم مي خواستم به بچه هاي تهراني درس بدهم در آغاز هميشه بچه ها را به خنده وا مي داشتم آن سالها به گمانم حدود سالهاي 1342 بايد باشد در همان زمان وزارت فرهنگ تصميم به داير نمودن دوره راهنمائي تحصيلي گرفت كه پدر نيز به عنوان معلم راهنمایي دوره اي را گذراند و در زمره اولين معلمان راهنماي كشورمشغول به تدريس دروس رياضي و علوم در مقطع راهنمائي شد ايشان مي گفتند همان سال رضا پهلوي وليعهد نيز بايد به مدرسه راهنمائي ميرفت و از ما تست گرفتند كه معلم وليعهد شويم اما من خوشبختانه يا متأسفانه پذيرفته نشدم و دوست صميمي و هم خانه من كه همديگر را برادر مي خواندیم يعني آقاي مرتضي طباطبائي در زمره معلمان ويژه وليعهد پذيرفته شدند . در همان سالها پس از مدتي تدريس در كنكور ورودي دانشگاه ثبت نام نمودم وي هميشه ميگفتند كه من قادر بودم در رشته پزشكي قبول شوم و تحصيل نمايم اما با خود انديشيدم كه اگر در رشته پزشكي تحصيل نمايم مشغله تحصيلي باعث مي شود كه كار فعليم را از دست بدهم بنابراين در رشته زبان و ادبيات انگليسي ثبت نام نمودم اما محاسباتم اشتباه از آب در آمد در كنكور آن سال عليرغم سخت بودن آن كه به صورت تشريحي برگذار شده بود جزء پذرفته شدگان ممتاز قبول شدم و اگر مي خواستم پزشكي نيز بخوانم با بورسيه دولت مي توانستم اما اشتباهاً رشته زبان را انتخاب نموده بودم. باري در رشته زبان نيز موفق بودند علي الخصوص كه قبل از پذيرفته شدن در دانشگاه نيز در مدرسه زبان شكوه زبان انگليسي آموخته بودند علاقه ايشان به زبان مادري بلوچي باعث شد كه واحدهاي زيادي از دروس اختياريشان را در رشته زبان شناسي انتخاب نمايند وي مي گفت استادي از اساتيد زبان شناسي چون مي ديد من بسيار خوب نمره مي گيرم به من گفت كه شما آمده ايد اين درس را انتخاب كرده ايد كه به راحتي نمره الف بگيريد اما من نمي گذارم از درس من سوء استفاده كنيد و معدلتان را بالا ببريد برويد و اين درس را حذف كنيد من توضيح دادم كه سوء تفاهم نشود من به آن درس بسيار علاقه دارم و چون بلوچ هستم به دنبال ياد گيري زبانشناسي و شناختني هاي آن مي باشم كه در پي آن استاد مزبور متقاعد شد و با من نيز رابطه خوبي نيز پيدا نمود و هميشه جزء دانش جويان زبده دروس زبانشناسي بودم به طوري كه اساتيد رشته زبانشناسي دانشگاه تهران كه در آنجا تحصيل مي نمودم به من گفتند اگر بخواهيد فوق ليسانس دررشته زبانشناسي تحصيل نماييد همه اين دروس را كه الان پاس نموده ايد براي شما تطبيق خواهيم زد . اما دست تقدير چنين رقم زد كه ايشان هيچگاه نتوانست تحصيلاتشان را عليرغم هوش سرشار و استعداد فراوان در مقطع بالاتراز ليسانس ادامه دهد . گويا دوري چندين ساله از وطن را تاب نياورد و عزم خانه نمود ايشان مي گفتند وقتي از تهران باز مي گشتم به اسپكه ( مركز بخش لاشار كنوني ) رسيدم خبر ناگوار وفات مادرم را به من دادند كه مرا بسيار آزرد و پريشان ساخت مي دانم كه چنين خبري تا چه اندازه دل نازك و مهربان پدر را مجرح كرد و خراشيد بخصوص كه همگان مي گويند مادر بزرگ بسيار مهربان و دوست داشتني بودند شايد اين امر باعث شد كه ايشان بار ديگر دوري از خانواده را بر دل هموارنسازند و بار ديگر به تهران باز نگردند و پس ازخدمت سربازي در شهرستان ايرانشهر كه آن روزها بسيار كوچك و عقب افتاده بود ساكن شدند همه آشنايان و خانواده مي گويند خانه كوچك ايشان در ايرانشهر هميشه پراز مهمان بود مهماناني كه شايد بسياري مواقع آنها را نمي شناخت و مهمان نوازيش باعث مي شد كه حتي نام آنها را نپرسد و وظيفه ميزباني را به نحو احسن ايفا نمايد همين سخاوت و مهمان نوازي باعث مي شد كه ايشان هميشه زندگي ساده اي داشته باشند و هيچ گاه به فكر مال اندوزي نباشند پس از چند سال تدريس در دبيرستانهاي ايرانشهر اوضاع نابسامان سياسي دوران پيش از انقلاب باعث مي شد كه بعضاً بسياري از معلمان سر از زندان در مي آوردند و اين امر با روحيه لطيف ايشان سازگار نبود و به ناچار تصميم به انتقال گرفتند و دور از هياهو در شهرستان زاهدان مشغول به تدريس شدند كه اين ايام نيز مقارن با انقلاب و تغيير رژيم گرديد پدر هميشه خاطرات زيباي از آن دوران براي ما تعريف مي كرد خاطراتي كه ياد آور اميد واري بود اما اين اميدها چندان معقول نبود و شايد به يأس مبدل گرديد و انقلاب كه ياد آور اميد بود باعث تبعيض و حق كشي هاي فراوان شد سال 1360 را به خاطر دارم كه كودكي خرد سال بودم و به كودكستان مي رفتم ياد دارم جوانان فاميل كه دبيرستان مي رفتند و در خانه ما ساكن بودند من را به كودكستان مي بردند چه اندازه از كميته مي ترسيدند كيمته اي كه آخر همه آنها را راهي زندان نمود يكي از روزها كه عازم بازگشت به لاشار بوديم در گاراژ پدر و چهار پنچ نفر جوان ديگر را كه در خانه پدر ساكن بودند و فارغ ازهمه جنجال هاي سياسي به تحصيل مشغول بودند باز داشت كردند به ياد دارم كه آن روز روزي تلخ بود خوشبختانه پدر همان روز آزاد شد اما همه آن جوانهاي بي گناه زنداني شدند زنداني تبعيض و زور مداري شايد چنين تجربه ناگواري باز ايشان را به باز گشت به ايرانشهر سوق داد در سال 1362 به ایرانشهر منتقل شدند و تا پايان عمر به تدريس در آنجا مشغول بودند مشغله فراوان كمتر وقتي براي مطالعه و تحقيق براي ايشان مي گذاشت اما هميشه شاهد بودم كه شيرين ترين اوقات زندگاني ايشان جلسات بحث و تحقيق درزبان بلوچي بود و با دوستان و همكاران هميشه اوقات خوش و سرشار از نشاط را مي گذراندند اين اواخر به يمن آرامش و اوضاع نسبتاً آزادي كه پس از دولت اصلاحات فراهم شد در بنياد ايران شناسي به طور مرتب به جلسات تحقيق و تبادل نظر درمورد زبان و ادبيات بلوچي مي پرداختند و با توجه به پيشينه تحصيلي در رشته زبان شناسي بسا اوقات كه گره گشايي خاصي در جلسات داشتند ايشان هميشه به زبان بلوچي و فرهنگ بلوچي عشق مي ورزيدند و در عين حال مسلماني پاك و انساني پاك سيرت و پاك نيت بودند و كمتر كسي را مي آزردند و هميشه در حسن خلق و معاشرت زبان زد دوست و آشنا بودند باري دست اجل گل عمر ايشان را چه زود چيد و راهي ديار باقي ساخت ايشان به يكباره و در مدتي كوتاه به علت بيماري سرطان جلوي چشمان حيرت زده دوستان وخانواده پژمردند و به استخوانهاي بي رمق بدل شدند و اشك و آه را براي همه دوستدارانشان به ياد گار گذاشتند ايشان كه روحيه اي بسيار لطيف و مهربان داشتند اين اواخر به مراتب لطيف تر و رقيقتر شده بودند راديویي كه در كنار ايشان بود هنگام پخش آيات قرآن ايشان را منقلب مي ساخت و قطرات اشك را از ديدگانشان جاري مي ساخت با وجود اين هنگام رو يا رویي با بستگان و در عين بيماري سختي كه داشتند هميشه خندان و اميدوار بودند حتي تا آخرين ساعات كه به هوش بودند روحيه اي شاد و سر زنده داشتند اما دريغ كه درون پر درد و رنج بود و مرض جایي براي ماندن نگذاشته بود تا آن كه در شام گاه روز بيست و هشتم آذر ماه سال 1384 خورشيد عمرشان غروب كرد و سفري بي باز گشت را آغاز نمود . يادش گرامي و روحش شاد باد مسعود پروين ( فرزند آن مرحوم)