در گلزار مثنوی۲

از لاشار

در گلزار مثنوی۲ ني نامه بشنو از ني چون حكايت مي كند از جدايي ها شكايت مي كند اگر بگوييم كه ني نامه اصل است و باقي شش دفتر همه در فرع قرار مي گيرند سخني به گزاف نگفته ايم. مولانا در ني نامه نكات و لطايفي را پيدا و پنهان در كلام مي آورد و تا شش دفتر هر يك را بارها تشريح مي كند. مولانا مانند يك معلم دلسوز كه هميشه مراقب روند يادگيري دانش آموز است كه براي ياددهي مطالب مورد نظر بسيار تلاش مي كند و با وسواس هميشه نگران است كه سخنش مفهوم نباشد و يا ازسخنش ديگر چيزي كه مورد نظرش نيست فهم شود. بنابراين هر سخن را بارها مي گويد اما به گونه اي كه در آن تكرار نمايان نباشد. او با داستان و حكايت و حديث هربار مسئله را از جنبه اي نو مي نگرد و مخاطب وي هرگز از به ظاهر اطناب و در هم گويي خسته نمي شود. همه خط سير مثنوي تا به پايان همين است كه نكته هاي و ظرايف ني نامه و موارد مرتبط به روشني در ذهن مخاطب قرار گيرند. چرا ني؟ شايد در ذهن مخاطب مثنوي اين سوال مهم پيش آيد كه چرا مثنوي با ني نامه آغاز گرديده است و يا به كلام ديگر چرا مولانا از مخاطب خود مي خواهد داستان را از ني كه خود او است بشنود و چرا خود را به ني تشبيه كرده است؟ ني و در جمع نيستان در واقع انسان و جامعه انساني است. نيستان تعبير از زندگي انسان در ازل است. انسان در اول كه در دنيا نبود در روز ازل در جوار حق زيست مي كرد و ريشه در رحمت حق داشت و آن روز حق تعالي از انسان پيمان" الست" گرفت. همه ي انسان ها گواه بر حقانيت باري تعالي دادن و او را پروردگار خود دانستند. مولانا آن روز را براي انسان يادآوري مي كند و مي گويد كه او به فلك بوده است و يار ملك و حال از آن دور شده و همانند ني در اين فراق مي نالد. ني از منظر ديگر نشان دهنده انسان وارسته است. انساني كه از خود جدا شده و طالب يار است. ني در دنياي واقعي براي آنكه به ابزار موسيقي تبديل شود بايد كاملا تهي شود سپس با دم ناي آوازي برآورد. همين از خود رستن براي به دوست رسيدن در ني نمايان است. ني نوايي دارد اين نوا از جانب دوست است و خود چيزي براي گفتن ندارد و همه آنچه كه مي گويد نداي حق است. مولانا حال بدان مرحله رسيده خود را از خويش تن تهي ساخته تا معبري براي كلام حق شود. آنچه او بر زبان مي آورد كلام رب است. او همه را براي رسيدن بدين مرحله دعوت مي كند. رسيدن به حقيقت در عرفان داراي دو مرحله است. اول از خود گذشتن و دوم به خدا رسيدن است. مولانا خود را ني مي داند چون از خويش رسته است و در اين كتاب مي خواهد سير الي الله را انجام دهد و مرحله به مرحله انسان همراه خود را مانند مادر دلسوز راهمنايي مي كند تا به الله برسد. بعد از سيرالي الله حال نوبت به سير مع الله مي رسد. وصل شدن به منبع زيبايي، دانايي و توانايي و سير در او براي شناختنش مرحله اي است كه سالك مي خواهد بپيمايد. هر كسي كاو دور ماند از اصل خويش بازجويد روزگار وصل خويش مخاطب كيست؟ در مثنوي معنوي مخاطب انسان در همه ادوار است كه از خويش تن خويش دور شده و به راهبر نياز دارد. وقتي انسان وارد دنيا مي شود گويا در خواب فرورفته است. در اين دنيا انسان نسيان كار مي شود و همانند افراد نيمه خواب نيمه بيدار مي ماند. چنان غرق در دنيا مي شود كه خود و هدفش را گم مي كند. آنچنان دچار فراموشي مي شود كه عهد روز الست را فراموش مي كند. فراموش مي كند كه در اين منزل چند روزي مهمان است. فراموش مي كند كه "ما به فلك بوده ايم يار ملك بوده ايم". اما مولانا معتقد است كه دنيا مرحله اي از سير و سلوك انسان است و به انسان سفارش مي كند كه " هله تا به اين نپايي". حال اين موجود نسيان كار گاهي نوري مي بيند كه راه را تا حدودي به او مي نماياند، برخي اين نور را مي بينند و هدايت مي شوند برخي آن را خواب يا توهم مي انگارند. حال اين موجود با مولانا دمساز مي شود. سخنان مولانا را سخن حق مي داند و با توجه به ظرفيتش كامياب مي شود. برخي ديگر كه در خيال هستند كلام او را فقط حرف مي داند و به درون مايه كلام نفوذ نمي كنند و در فهم محتواي كلام ظن خود را غالب مي كنند. من به هر جمعيتي نالان شدم جفت بد حالان و خوش حالان شدم هر كسي از ظن خود شد يار من از درون من نجست اسرار من مولانا براي فاش شدن سر خويش انسان را به كلام خود رهنمون مي كند. از انسان مي خواهد كمي به خود آيد و به اصل خود باز كرد. اما مولانا كه يك انسان شناس واقعي است ايراد انسان را در دريافت پيام خود به خوبي درك مي كند. سر من از ناله ي من دور نيست ليك چشم و گوش را آن نور نيست مولانا كه يكي از اسرار را مي گويد و عجز انسان را در يافتن اين سر با مثالي از خود انسان روشن مي سازد. يافتن اين سر و واقف شدن به نهان و دانستن از جهان غيب بي اجازه پروردگار ميسر نيست. تن ز جان و جان ز تن مستور نيست ليك كس را ديد جان دستور نيست بار ديگر مولانا به ماموريتي كه دارد مي پردازد. او حامل پيام دوستي و رستگاري است. او مخاطبش را به خوبي مي شناسد و در چند بيت او را معرفي مي كند ولي با همه ي كاستي هاي كه در مخاطب حس مي كند، مي خواهد به انسان كمك كند. او همانگونه كه بي پرده مخاطب را خطاب قرار مي دهد، خود و وظيفه اي كه بر او نهاده شده براي مخاطب شرح مي دهد. او همانند طبيبي است كه ظاهرا بر بدن بيمارش زخم وارد مي كند و به بيمار چيزي كه باب ميل بيمار نيست مي دهد تا او را شفا دهد. ني حريف هر كه از ياري بريد پرده هايش پرده هاي ما دريد همچو ني زهري و ترياقي كه ديد همچو ني دمساز و مشتاقي كه ديد حال كه مولانا خود را شناخته و مخاطبش را به خودش معرفي كرده است، مرحله ي بعدي را براي او شرح مي دهد. مرحله ي سلوك عرفاني كه راه پر خطر و پر از فراز و نشيب است را براي همراه باز مي گويد. اين گفته خود شامل سه نكته مي باشد: اول آنكه مولانا خود از اين را عبور كرده و راه را به خوبي مي شناسد و دوم اينكه كساني كه راه رو نيستند از ورود به اين راه بر حذر مي دارد آخرين نكته به نحوه ي ادامه مثنوي نيز اشاره مي كند كه مي خواهد با داستان و رمز اسرار را بيان كند وآنها را در لفاف داستان خواهد پيچيد. پس مخاطب بايد بيدار و هوشيار باشد تا محرم اسرار شود. اگر چه مولانا به كنايه مخاطب را به بي هوشي فرا مي خواند ولي هوش منظور او هوش و حس دنيوي است كه بايد از سالك دور شود تا گوش محرم شود. ني حديث راه پر خون مي كند قصه هاي عشق مجنون مي كند محرم اين هوش جز بي هوش نيست مر زبان را مشتري جز گوش نيست در آخر مولانا با چند مثال گفته خويش را استحكام مي بخشد و گويا از مخاطب و درك محدود او پريشان شده است، حال خود را با مخاطب قياس پخته با خام مي كند. او كه خود چنين راهي را پيموده است و با دشواري هاي آن آشنا است مخاطب را از درك گفته هايش عاجز مي داند. در نيابد حال پخته هيچ خام پس سخن كوتاه بايد والسلام

درهمین زمینه